نمی دونم پیر شدم یا دارم پیر میشم
ترسو شدم یا اصلا ترسو بودم
احساساتی شدم یا احساساتی بودم
بی احساس شدم یا بی احساس بودم
و .....
حالا که روز شمار روزهای آخر هستم نمی دونم چرا از رفتن میترسم شاید چون بعد از اون همه تنش و سختی که با بچه کوچیک من تحمل کردم و بعد همه اون به در و دیوار خوردنها بالاخره تا اندازه ای عادت کردم حالا دیگه تحمل ندارم ....تازه همین الان هم با بچه کوچیک و بدون جواد عازم شدن .......برام میدونم کلی داستان به هم راه خواهد داشت
الغرض نفهمیدم آخر سر چی چی شدم
=========
دیشب یه تعدادی مهمون داشتم بعد از اینکه همه رفتن نمی دونم چرا تپش قلب گرفته بودم و آخر سر هم گریه کردم
جواد بیچاره قاطی کرده بود که چی شده ولی خودم هم نفهمیدم .....
از اومدنت خوشحالم آذرجون و امیدوارم که ببینمت .اصلا هم نترس نگار که ماشالله خانمی شده برای خودش و در طول راه کمکت میکنه