نمی دونم چرا اینقدر سنگین شدم اینجا بیام و بنویسم
شاید بخندید ولی حتی مرور میکنم که چه چیزی را با ...
ادامه
مطلب
داستانهای من و نیما
دیروز نیما را بردم دندانپزشکی
توی مطب دو تا پسر بچه دیگه هم بودند که با مامان و باباشون اومده بودند ...
ادامه
مطلب
نقطه ظرف....یا نقطه ضعف
دیشب نیما به من میگه ..مامان آذی نقطه ظرف تو چیه؟؟؟
کلی خندیدم و گفتم تو چی فکر میکنی....خلاصه بعد از ...
ادامه
مطلب
تولدم مبارک
تولدم مبارک
امروز اداره و تولد
یک کادویی خیلی خوب جواد و بچه ها برام خریدند
تازه شیوا یک روسری خیلی خیلی قشنگ ...
ادامه
مطلب
دیشب نیما ،عزیز و بابا علی و خاله شیوا را شام دعوت کرده بریم بیرون شام بخوریم
البته برای بابا و ...
ادامه
مطلب
دو روزی هست که حوصله ندارم با جواد حرف بزنم خب حق هم دارم
تو طول روز همش باید تلفنهای نگار ...
ادامه
مطلب
این روزها خیلی درگیر هستم
بابا از دو ماه پیش که مریض شده ، من روی کمکش هیچ حسابی باز که ...
ادامه
مطلب
امروز بچه ها اصلا تحمل خونه را ندارند
منظورم از بچه ها فقط نگار هست وبس
طوری که نیما زنگ زده و ...
ادامه
مطلب
از اون روزی که بابا مریض شده بچه ها هر روز خونه تنها میمونند
من برنج یا ماکارونی را آبکش میکنم ...
ادامه
مطلب
خدا را شکر بابا خیلی حالش بهتره
البته هنوز کارهای خودش را نمی تونه به تنهایی انجام بده و دایم ضعف ...
ادامه
مطلب